سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

برای مامان جونم

تا حالا بیشترین مدتی که از مامانم دور بوده ام، سفر های یک ماهه حج واجب بوده. حالا که نمی دونم مامان برای چند ماه قراره نباشه، گیجم، کلافه ام،ناراحتم. دیروز سید علی کلی گریه کرد. حتی محمد حسین هم فهمیده بود انگار که قراره چند ماه مامی رو نبینه. از بغل مامانم پائین نمی آمد و اگر یه لحظه جداش می کردیم میزد زیر گریه. تا فرودگاه هم با مامان آمد. من مامانمو می خواااااام!
26 مهر 1391

برای دل خودم

وقتی لب تابو باز می کنم چشم های براق سارا رو می بینم که زل زدن بهم. نمی دونم. حتما موقع دیدن عکس ها اتفاقی شده background. چرا اتفاق ها هم می خواهند من را دلتنگ تر کنند؟ کاش مدام این جمله توی سرم وول نمی خورد:  در بهترین حالت، من سالی یک بار سارا را خواهم دید. خدایا! یعنی روزهای بعد و بعدتر حالم بهتر می شه؟ ...
26 مهر 1391

برای زهرا

دلتنگ می شوم وقتی        از پیچ خیابان می گذرم                                     و چراغ خانه ی تو خاموش است وقتی          تو این جا نیستی.  
26 مهر 1391

برای زهرا و سارا

دیروز همه ی آهنگ ها غم انگیز بود و هیچ کس فاصله ی یک سال را نمی فهمید کسی نمی دانست                                  اشک ها در کاسه ی چشمانم                                                         &nbs...
26 مهر 1391

آشپزی با اعمال شاقه!

دارم سیب زمینی رو نگینی خرد می کنم. البته از حفظ! چون محمد حسین گوشمو می کشه. لپمو می کَنه. چشمامو فشار میده. از گردنم آویزون می شه. از پام می ره بالا و آخر سر می ره رو مبل و از اون جا می پره رو سرم. تازه این وسط سیدعلی نظرمو در مورد حماقت های «کایوت» (همون گرگ میگ میگ) می پرسه!
17 مهر 1391

ماچ و بوسه

با یک صدای غیر منتظره از خواب می پرم. گیج و خواب آلود برمی گردم سمت محمد حسین. صداشو می شنوم اما تصویر هنوز تاره. وقتی می تونم ببینمش، تو خواب و بیداری لباشو غنچه کرده آورده جلو، داره تند تند بوس می کنه هوا رو!
16 مهر 1391

فینقیلی

اسباب بازی های محمد حسین در این دوران: دستکش ظرفشویی مژه های من دسته کلید و سوئیچ کفش های بزرگتر از پاش  قوطی روغن سرخ کردنی  
12 مهر 1391

تیسسس!

صبح زود پا شدیم تا سیدعلی رو روز اول مهری برسونیم مدرسه. زود راه افتادیم تا به ترافیک نخوریم و قاعدتا محمد حسین هم در پروسه لباس پوشیدن بیدار شد. وقتی برگشتیم، اومدم محمد حسین رو بخوابونم. وقتی شیر خوردنش تموم شد، سرشو گذاشت رو بالش کناری که بخوابه. اینقدر ناز و جیگر بود که یهو عشقم قلنبه شد و پریدم ماچ بارونش کردم. محمدحسین که واقعا می خواست بخوابه با اون لحن جالبش گفت: «ماما!» بعد انگشت سبابشو گذاشت رو دندوناش و گفت:« تیسسس!» ( یعنی هیس!)
1 مهر 1391

سید علی کلاس دومی

امروز سید علی رفت کلاس دوم. پسرم دیگه واقعا داره بزرگ می شه! امروز اولین نفر رسیدیم مدرسه. تا وقتی در رو باز کنند و بچه ها رو راه بدهند وایسادم. حال و هوای مهر و اول مدرسه ها کوچه ی محبت ( واقعا اسم کوچه ی مدرسه شونه. تشبیه و استعاره اینا نبودا!) رو پر کرده بود. سید علی خیلی خوشحال بود و تو راه شعر می خوند. هر کدوم از آقاهاشون هم که میومدن براش شعر می خوندن. واقعا هیچی مثل دوران مدرسه نمی شه. ( احتمالا همین تفکر باعث شده هنوزم مدرسه رو ول نکنم!) خدای مهربون! لطفا در همه حال مراقب پسرم که حالا کلاس دومیه باش و یه چند تا از فرشته های خوبتو بفرست تا هواشو داشته باشن. ممنونم!  
1 مهر 1391
1